نگاهش سمت دیگر بود
ورای آشیان جایی
سرایی، کوچهای، باغی، شباهنگ فریبایی
به هر پر آتشی از کوچ و هر رگ جرعهی داغی
پرستو داشت در سینه سر خورشید پیمایی
شبی را تا سحر جوشید
تلاطمهاش دریا شد
پرش با آسمان آمیخت
سرش گرم تماشا شد
سوار بالهای کوچ، خیالش رفت تا آغاز
و فصل اولش را زیست
به زیر سایهی پرواز
پر از شور و پر از بودن، کران آسمان را گشت
پرستو رفت
پرستو رفت
پرستو باز هم برگشت
نه دیگر بال بر تن داشت
نه رد آشیانش بود
بدون میل کوچیدن، بدون شهوت پرواز
نوشت از رفتن و ماندن
نوشت از آخر و آغاز؛
به کوچ مردهی هر شعر شبی پایان بدهکارم
پرستو گفت: «آدمها! من از پرواز بیزارم…»
+ حتما نظرتون رو بگید. چطوره؟ :)